قسمت سی و سوم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

رامیس، به دنبال راهی می گشت تا بتواند حدأقل، زمان شروع به کار شرکت را به تأخیر اندازد؛ اما از چه طریقی می توانست پدرش را متقاعد کند!؟ فکری به ذهنش نمی رسید، جز اینکه ناتوانی خودش را در آن برهه زمانی،  به پدرش یادآوری کند. سعی کرد لحنش کاملاً آرام و محترمانه باشد:" مرسی بابا!... اما من الآن آمادگیشو ندارم!... من هنوز هیچی بلد نیستم، به علاوه مدیریت یه شرکت، خودش مهارت خاصی می خواد که من از اونم سردرنمیارم!... بهتر نیست بذاریم برا چند سال دیگه که توانایی و دانش من، بیشتر شده باشه!؟" ماهان، صبورانه به حرفهای رامیس، گوش می داد و به او چشم دوخته بود. او نیز کاملاً آرام و محترمانه، جواب دخترش را داد:" منم می دونم تو هنوز آمادگیشو نداری! فکر می کنی بعد از اینهمه سال، اداره کردن یه کارخونه بزرگ، خارج از کشور و یه کارخونه، داخل کشور و اداره کردن یه دانشگاه بزرگ با اینهمه رشته و کارمند و دانشجو، خودم نمی فهمم اداره کردن حتی یه محل کار کوچیک، تا چه حد به مهارت و دانش و برنامه ریزی و پشتکار نیاز داره!؟..." رامیس، احساس شرمندگی کرد؛ از ابتدا هم اصلاً قصد نداشت، قدرت درک و تشخیص پدرش را زیرسؤال ببرد؛ او به خوبی می دانست که پدرش همواره، همه چیز را اصولی انجام می دهد، فقط به خودش اطمینان نداشت و علاوه بر این، اصلاً علاقه ای به تأسیس یک شرکت و اداره آن نداشت؛ درواقع اصلاً برنامه خاص و مشخصی حتی برای پس از تحصیلش نداشت و در حال حاضر، تنها به این می اندیشید که درسش را بخواند و روابطش را با اطرافیانش بهبود ببخشد؛ اما واقعاً نمی دانست چگونه اینها را با پدرش، مطرح کند و... اصلاً نمی دانست که پدرش می تواند این جنبه احساسی او را درک کند!؟ و... علاوه بر آن، با توجه به بی برنامه و بی هدف بودن او، چه قضاوتی راجع به او خواهد کرد!؟ تنها عکس العملی که توانست نسبت به حرفهای پدرش نشان دهد، این بود که سر به زیر اندازد و آهسته بگوید:" معذرت می خوام!" ماهان، مهربانانه نگاهش کرد و کمی به سمتش خم شد؛ اینبار محبت بیشتری در صدایش موج می زد:" ببین دخترم!... تو توی یه دوره خاص، شرایط ویژه ای داشتی!... این دوره، خیلی طول کشید و تو از هم سن و سالات، خیلی عقب موندی!... یه نگاه به خواهرت بنداز! آمیتیس، یه دکتر و استاد موفقه! و من واقعاً تحسینش می کنم!... داره برای دوره تخصصش هم آماده می شه؛ اما تو تازه شروع کردی!... باید سالهایی که از دستت رفته رو جبران کنی و خودت رو به هم سن و سالات برسونی! برای اینکار، نیاز داری، بعضی چیزا رو قربانی کنی و فقط به درس و کار بچسبی؛ می دونم سخته! اما تو از پسش برمیای!... منم می دونم هنوز آمادگی اداره کردن یه شرکتو نداری، برای همینم گفتم خودم با چند تا از وکلام و یکی از استادات، کمکت می کنیم؛ توی این مدت، علاوه بر کلاسای دانشگات، باید کلاسای مدیریت رو هم بری!... اینجوری کم کم راه میفتی!" رامیس، سرش را بلند کرده بود و به چشمهای پر مهر و محبت پدرش، چشم دوخته بود؛ هنوز هم از این قفس طلایی، اصلاً خوشش نمی آمد، اما توان نه گفتن به پدر مهربانش را نیز نداشت؛ نگاه مهربان پدرش، قدرت هرگونه مخالفتی را درون او ذوب می کرد و از بین می برد.سری به علامت تسلیم، تکان داد و به آرامی گفت:" چشم!... همه تلاشمو می کنم!"





:: موضوعات مرتبط: قسمت 31-35 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 67
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: